عکس کوکوی رنگین
رامتین
۱۰۶
۱.۸k

کوکوی رنگین

۱۵ دی ۹۷
اخرای فروردین بود وحیاط وایوان مثل بهشت بود پر از گلهای رنگارنگ تو بالکن بودم به شمعدونیا آب میدادم که دیدم همسایمون نقره خانم آمد وشروع کرد با عزیز صحبت کردن وعزیزم گفت قدم به چشم وفهمیدم اجازه گرفته که برای پسر خواهرش فردا بیان خواستگاری .روز خواستگاری عزیز گفت فقط میوه وچای بزارید ،شیرینی معنی نداره فکر میکنن از خوشحالی داریم شیرینی پخش میکنیم😀.
اون روز بچه های عمه شورانگیزم منزل مابودن. من یه دلشوره خاصی پیدا کرده بودم.ساعت سه اومدن داداشم وبچه های عمم رفتن از بالکن بالا ببینشون همگی از لب نرده دولا شده بودن کم بود سقوط کنن
بعدم یک دفعه مثل گله اسب دویدن تو وهر هر خندیدن وگفتن داماد خیلی خوبه وخیلی خوشتیپه...
بعد از چند دقیقه مهربان خانم اومد بالا وگفت خانم زود بیاین پایین باید چای ببرین گفتم تورو خدا خودت بیار دستام یخ کرده میریزمش لبشو گاز گرفت گفت وا مگه میخوان منو بگیرن بیا بسم الله بگو وبرو تو منم سینی چای را بردم تو صدام در نمیومد یه سلام گفتم ورفتم تو از بزرگ به کوچیک چایی تعارف کردم یکی شرق نشسته بود ویکی غرب ده دور رفتم اینور واونور،اسم مادر پسره طلا بود ومدام ماشالله میگفت وبه به وچه چه میکرد. داشتم میمردم سختترین کار زندگیم بوداحساس میکردم سینی داره از دستم می افته.
پذیرایی تمام شد وعزیز گفت بشین عزیزم منم چشم گفتم وعقب عقب اومدم بشینم یکدفعه نشستم رو دسته چوبی مبل یه پام اینور یه پام اونور انگار سوار چهارپا شدم حالا اصلا از اضطراب پاهام بی حس بود نمیتونستم بلندشم به زور بلند شدم وسریع نشستم رو مبل کل این اتفاق چند ثانیه نشد ولی به من سخت گذشت زیر چشمی یه نگاه به همه کردم اصلا کسی حواسش نبودهمه مشغول حرف وتعارف بودن،آخی خداراشکر کسی ندید.یخورده حرف زدن وتعارف و...تا اینکه عزیز گفت خوب ماکه حرفا روزدیم (من که نشنیدم چیزی بجز تعارف بگن😁)جونا هم برن تو حیاط حرف بزنن .منم با دستای یخ کرده وخیس از عرق از جلو رفتم دامادم پشت سرم رفتیم تو حیاط اونجا دامادو دیدم قد بلند،خوش تیپ وشیک وخوش چهره .گفت چه حیاطی به به راه بریم یا بشینیم من نا نداشتم راه برم اروم گفتم بشینیم .تا نشستیم یکدفعه داداش وپسر عمم پریدن تو حیاط انگار مامور شده بودن مراقب باشن، نکنه اتفاقی بینمون بیفته اونم وسط حیاط به اون بزرگی با کلی چشم پشت پنجره های عمارت 😆.خلاصه گفت اسمم علی هست ومهندس برقم وبیست وهفت سالمه وآبادان کار میکنم و...خیلی خوب حرف میزد وبا ارامش .
گفت نمیخوای از خودت بگی نمیدونم چرا زبونم نمیچرخید چیزی بگم ،گفتم چی بگم.خالتون حتما همه چی رو گفتن ،گفت آره گفته که گلپونه خانم تک دختره،دبیرستان رفته،هنرمنده وقراره خانم خانمای من بشه...ولی نگفت که گلپونه دوست داره سوار دسته مبل بشه😳وای مردم از خجالت مثل لبو سرخ شده بودم ادامه دارد....
...